در میان دستان عاشقش عاقبت خواهم مرد!

 

 

 

 

 

 

خسته ام ،

و از این خستگی در وحشت

خسته از انتظار

خسته از امید بستن.

از خود

خسته ام.

 

 

 

 

امروز من اینجایم

بدون آنکه، دوستش میدارم

در کنار آنکه، دوست میداردم

که تقدیر را این چنین رقم زد ؟

تو را میبوسم و تو مست میشوی

 غافل از اینکه درون برق چشمانت دیگری را دیدم 

تو خوشبختی ، من در آرامش رویای او.

تو خود را در من غرق میکنی ،

و بویش را هنوز میشنوم ،

در کنار تو که خفته ای برای بودنش

همه زندگیت را در نزد خدا نذر میکنم

چه کسی تقدیر را اینچنین رقم زد؟

من یا تو؟

 

 

 

 

 

 

 

نوشتن را از یاد برده ام.

 

نانوشته هایم را تو خود بخوان.

 

 

 

 

 

در سیاهی شب ،

 آسمان را چگونه می یابی؟

در تنهایی خود ، 

کدامین تصویر را مرور میکنی

 چه را می جویی ،

چگونه تاب می آوری؟

آنگاه که تنها از تو سکوت یادگار  ماند

که بداند  کجا جاری شدی ؟

...

.....

........

 و وای که بدون سکوت 

دیگر  بی وجودی!