آرزوی قشنگ هیچگاه نمی میرد ،

                                     شاید که از یاد رود اما نمی میرد .

 

رویای نچندان شیرین من !

 دیرهنگام  عطر موهایم

درمیان بازوانت  ، به یادم آمد ،

آن یگانه مهری که

 نه بیرون میرود از میان تارهای وجودمان

و نه ما را  به جایی  میرساند .

در میان غصه امروزم به یادم آمد ،

اندیشدیم

بی شک  فردا که دوباره بخندم

چشمانت را از یاد خواهم برد .

شاید !

تنها ،   همه هراسم این است

که مبادا بمانند دیروزهایم

در اوج بوسه های عاشقانه

آن دیگری ،

 در  رویای

آغوشی که فراموش کرده بودم

غرق شوم.

 

 

 

 

 

دستاشو محکم لای موهاش فرو برد،میخواست بگیره اون تابخوردهای مشکی و بکشه

اما زود منصرف شد

 

همینجوریش هم با کلی مکافات جلوی ریختنشونو گرفته بود .

 

نگاهش رو دوخت  به صفحه موبایل

 

سیاه ساه بود

 

مرده شورهمتون رو که قهر میکنید

 

حالش از منت کشی هم بهم خورده بود

 

اما بالا نیاورد.

 

معجزه الان اتفاق می افته !

 

حتما صفحه موبایل روشن میشه

 

افسوس که معجزه هاش هم به آدمیزاد نرفته بود

 

متن حتما پر میشد از تحقیر و کنایه وگلایه

 

انگشتش رو با زبون خیس کرد و کشید روی خاک میز

 

خیلی کثیف بود

 

بادقت همه جا رو پاک کرد

 

بلند گوها رو هم حتی بلند کرد

 

موبلیل هنوز خاموش بود

 

سیاهه سیاه

،

اگه لااقل پول میگرفت

 

کارش با تمام گناهش اسمی داشت و  شخصیتی

 

اما حالا چی بود؟

هیچی .

 

فقط یک توهم.

 

صدای روشن فکرها ، می آمد

 

از آرزوهای بزرگ میخوندن

 

داشته های کوچکی که خیلی زود آرزوهای بزرگی شد!

 

چمنهای سبز ،دوستان نزدیک ، خورشیدی که میدرخشد ....

 

موبایل رو دستش گرفت که پرت کنه ،اما گذاشت رو زمین

 

لعنتی! اگه میشکست پولی برای خریدش نداشت.

 

کتابها همه تو کمد بودن ،

 

این نزدیکی چیزی برای غرقشدن درش نمونده بود !

 

یک آن

 

به ذهنش رسید

 

ای کاش اول همه کتابها مینوشتن:

 

 

 

Please don’t try it at life " "

 

 

 

 

من خودم اونجا بودم ، خیلی خوب نمیدیدم

 اونقدری همه چیز برام واضح نبود که بعدها بتونم ادعا بکنم راست و دروغ ها رو!

شب که میبردنش ،عجیب آرامش احمقانه ای داشت

فقط به این فکر میکرد :  که مسولیت کارتو بپذیر!

خوب پذیرفت .

دیگه استرسی نداشت  منتظر بود مستقرکنندش  تا بخوابه

اما خوب همه جور دیگه ای تفسیر میکردند ، قیافه غلط انداز داره .

کاریش نمیشه کرد.

میرفتن ،میامدن

تملق گویی ها،سرزنشها،  اشکها 

اگه روش میشد سرش رو میگرفت بالا تا بادقت نگاه کنه.

دیدن آدمها در شرایط غیر عادی

براش حظ بی نها یتی داشت

تجربه

تجربه هر چیزی لازم نیست

اما لذت تجربه رو هر کسی نمیداند

"من چیزی میدانم که شما نمیدانید"

همون جور بود که فکر میکردم

و خوابید نه بدتر از شبهای دیگه

گه گاه یاد گریه های دیگران و غصه مادر میافتاد

اما  اجتنابی نبود

آروم بود

به خاطر شانس مادرش که چرا همچین بچه ای داره.

مجبور شد چند قطره ای اشک بریزه.

 

تو بازداشتگاه آدمها دنیای دیگه ای داشتن

اونجا  خیلی چیزها مهم نیست

فقط لحظه

با یک مشت توهم

این ها رو بعدا بهم گفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این بار که از کنار ت عبور کردم

به یادم آور

 در ابتدای راه

تابلوی

ورود ممنوع را در کنارت به جای گذارم ! 

 

 

 

 

 

 

 

                                   مبادا که دارایی امروزت

 

                                آرزوی فردایت شود!