زمان هم گذشت

به انتهای آن ابدیت دیروزی رسیدیم

امروز روز دیگری است

و وقت رفتن نیز میرسد

زود تر از آنچه می اندیشیدم

هنوز اینجایم

اما به نیامدن به اینجا میاندیشم

همه بقایای مانده را میسپارم به خاک.

 

 

 

 

 

 

  هنوز هم تمام حقهای دنیا از برای عاشق است

    و من از عاشق بیزارم.  

 

 

 

 

 

 میخواستم اینجا رو تقدیم کنم به همسرم ،

اما اینجا را نمیشناسد.

این تکه از قلبم ، ازبرای آنکه دوستش میدارد.

 

 

سرمایم را دیدی

و صبورانه

آموختیم که آیینه باشم .

امروز که آیینه بیصدایی شدم

دگر چه فرقی میکند ،  که در مقابلم ایستاده

زشت و زیبا

عاشق و فارغ

زنده و مرده

برای آیینه ، فقط بودن مهم است.

کسی در مقابل ایستادن،

آیینه بودن را به تو مدیونم.

 

 

 

 

آرام بمیر جان من!

که مرگ را در خود نپذیری متولد نخواهی شد

آرام چشم ببند.

بر زیباییی،  بر عشق  چشم ببند.

بر آنچه به خوبان تعلق دارد چشم ببند

بر زشتی خود چشم ببند

شاید که کمی دورتر به زیباییی چشم بگشایی.