هی آقا !
شکسته دلی دارم ،
کهنه ، گرم ،
اینجاست
رهگذری داد به منش
به شتاب میرفت و مگفت :
پاسش دار
میدهمش به تو ای بد کردار اما
میخواهم در برابر ش
هدیه ای ، عشقی ناب
آه ، قلب من را هم خواست !
میدانی ، آن دست فروش
روشنای چشم گرفت
نور ماه داد مرا!
نور میکارم در پهنه دشت
شاید که بیاید آن مرد
امانتش را باز پس گیرد
چه دارم در دستانم ؟به چه کار آید ؟
ندانم
آخر اینجا ،
آخر ِِ چاه،
من دگر هیچ ندارم .