در آخرین لحظه برای بار نخست من تو را بدرستی دیدم .
آنچه درونت زبانه میکشید و بلند میشد ،
من تو را دیدم
در میان سکوت ِ بدرودی که درودش به فاجعه می مانست
من تنها تو را دیدم نه آنچه را که بدان می نامیدمت .
حال که در تنهایی خود غوطه وری آنجا که مرا به درد میخوانی
جایی که دگر هرگز من درآن نیستم
در این سیاه شب ِ آزادیم من تو را میبینم
کاش این دیدنم را میدیدی!
ممنونم از تویی که شاید هیچ گاه سپاس مرا ندانی.
شلوغ کاری گنجشکها و کثیف کاریشون خیلی بیشتر از کلاغهاست
وهیچکس رو ندیدم که ازشون خرده بگیره ،
آخه خیلی کوچکند .
تو میتونی اینو بفهمی والا خیلی الان بزرگتر بودی!
تو ۱۶ سالگی ایده آلیست بینظری بود .
و در ۲۳ سالگی هنوز منتظر معجزه ،ایده آل دیگه درجه دوم است ،
و ۲۶ سالگی فهمید که هر چیزی هزینه داره
پس هزینه دادن رو یاد گرفت .
حالا با وجدانی راحت ،بدون ذره ای توهم ایده آل گرایی
اعلام کرد با یک پیرمرد میلیاردر میخواد ازدواج کنه .
حتما پیرمرد زود میمیره .( آمین )
این آخر ایده آلیسم !
خواب چراگاه های سبز را بسیار ندیده بود ، اما خوب دیده بودشان ، رنگ سبزسبز ،
بوی تازه گی !
افسوس باید خورد که رویا ، این فقط رویا را هم دگر نخواهد دید؟
ترس درد ِآن تیزِ براق را باید میداشت؟ همانی که تا ثانیه ای دگر نخواهد دانستش.
بیتاب چوب ونی آن پیامبر گونه ، آن شوریده در خود فرورفته را که هرگز نمیتوانست در
خود جای دهد . نه!
هیچ.
آن سوی این دقایق وحشیانه شاید دنیای دیگری باشد ، شاید بردگی نو!
هیچ چیز ِ امروز سوای دیروز نیست .
فقط این آدمیان در چشمانشان چه دردی نهفته دارند امروز !