در میان دستان عاشقش عاقبت خواهم مرد!

 

 

 

 

 

 

خسته ام ،

و از این خستگی در وحشت

خسته از انتظار

خسته از امید بستن.

از خود

خسته ام.

 

 

 

 

 

نوشتن را از یاد برده ام.

 

نانوشته هایم را تو خود بخوان.

 

 

 

 

 

در سیاهی شب ،

 آسمان را چگونه می یابی؟

در تنهایی خود ، 

کدامین تصویر را مرور میکنی

 چه را می جویی ،

چگونه تاب می آوری؟

آنگاه که تنها از تو سکوت یادگار  ماند

که بداند  کجا جاری شدی ؟

...

.....

........

 و وای که بدون سکوت 

دیگر  بی وجودی!

 

 

 

به داخل مامنت سرک میکشم

بدون در زدن

آن روز ها اجازه داشتم، حال؟

صدایی نیست

این سکوت هم ،  نشان رضایت در خود دارد؟

ساکت و تاریک

همه چیز در جای خود

در تاریکی به دنبال نشان تازه ای از تو میگردم،

نه! امروز هم نیامدی.