در آخرین لحظه برای بار نخست من تو را بدرستی دیدم .
آنچه درونت زبانه میکشید و بلند میشد ،
من تو را دیدم
در میان سکوت ِ بدرودی که درودش به فاجعه می مانست
من تنها تو را دیدم نه آنچه را که بدان می نامیدمت .
حال که در تنهایی خود غوطه وری آنجا که مرا به درد میخوانی
جایی که دگر هرگز من درآن نیستم
در این سیاه شب ِ آزادیم من تو را میبینم
کاش این دیدنم را میدیدی!
ممنونم از تویی که شاید هیچ گاه سپاس مرا ندانی.