روزی نزدیک  ،   نچندان دور

 

خود را در آغوش تو رها خواهم کرد

 

هیچ گریزی نیست .

 

  

آغوشت گرم باشد یا سرد

 

کوچک یا بزرگ

 

من خود را در تو رها خواهم کرد .

 

 

 

 

 

 

درود بر تو که سکون را تاب بر نیاوردی

 بر تو که ایستاده مردی

خاکسترت بهترین هدیه نسیم

بر تنهاترین تنهایان 

 زنان و مردان آزاده بر دستان مثله شده ات

بوسه زنند

 و

چشمهای به دورها دوخته ات

را ستایش ،  که در میان زشت خوییها

تولدانسانیت را دید

غریوت خوش نوا ترین زمزمه

در میان قلبهایمان

تا انتهای ابدیت

درود و بدرود بر تو که با مرگت بار دیگر انسانیت را


آفریدی.

 

 

 

آرزوی قشنگ هیچگاه نمی میرد ،

                                     شاید که از یاد رود اما نمی میرد .

 

رویای نچندان شیرین من !

 دیرهنگام  عطر موهایم

درمیان بازوانت  ، به یادم آمد ،

آن یگانه مهری که

 نه بیرون میرود از میان تارهای وجودمان

و نه ما را  به جایی  میرساند .

در میان غصه امروزم به یادم آمد ،

اندیشدیم

بی شک  فردا که دوباره بخندم

چشمانت را از یاد خواهم برد .

شاید !

تنها ،   همه هراسم این است

که مبادا بمانند دیروزهایم

در اوج بوسه های عاشقانه

آن دیگری ،

 در  رویای

آغوشی که فراموش کرده بودم

غرق شوم.

 

 

 

 

 

 

 

این بار که از کنار ت عبور کردم

به یادم آور

 در ابتدای راه

تابلوی

ورود ممنوع را در کنارت به جای گذارم ! 

 

 

 

 

 

 

زمان هم گذشت

به انتهای آن ابدیت دیروزی رسیدیم

امروز روز دیگری است

و وقت رفتن نیز میرسد

زود تر از آنچه می اندیشیدم

هنوز اینجایم

اما به نیامدن به اینجا میاندیشم

همه بقایای مانده را میسپارم به خاک.