زمان مرا با خود میبرد


هنوز مقاومت می کنم برای


به همراه بردن خود قدیم


اما پوسست نو که می روید


قدیم تر ها میریزند


درونم هنوز مقداری از آنچه می شناسم مانده است

 

دلم تنگ شده است 

 

چند روزی است دلم نه برای آن روزها  

 

که برای آنچه درونم ، حسش گاهی زنده می شود 

 

تنگ است .  

 دلم برای آن اعداد گاهی بی معنی سنم تنگ است 

 

برای رویایی بودن 

 

بی کله گی ها 

 

ترس از پیری   

 

برای سعی در کمتر مشابه شدن با دیگران 

 

آری دلم برای جسور بودن  تنگ است .

 

دلم برای خود تنهایم تنگ شده است. 

 

روز سخت تهی است از شیرینی امید لحظه های خواستنی .

 

تاریکی شب ، نویدی است برای تباه شدن  ساعات زندگی  

 

روح جوان با بستن چشمان، بیدار می شود 

 

و  زیر پوست دریچه های کوچک خفته، میکاود 

 

دوباره عمری را در سکوت شب زندگی خواهد نمود 

 

امشب کدام نقش را می خواهد؟ 

 

خانه ای در روشنا، آغوشی ایمن... 

 

می خواهدشان. 

تلاشی سخت و بیفایده  

 

نا امیدی روز  چیزی باقی نگذاشته است .

 

درون خالی است ، تاریک 

 

چشمانش را می گشاید، می بندد 

 

هیچ .

 

امیدی به بهبود نیست 

 

رویایی که امید به وقوع نداشته باشد  لاجرم میرا است!

 

 

 

 

 پیر شده ام !  

این را نه از تارهای سپید  

که از بی تابی ام در ساعات بی انتهای تنهایی دریافته ام. 

 

 

 

 

 

 

 

به راستی آن سالها که نمی نوشتم روحم  مشغول چه کاری بود؟