زمان مرا با خود میبرد
هنوز مقاومت می کنم برای
به همراه بردن خود قدیم
اما پوسست نو که می روید
قدیم تر ها میریزند
درونم هنوز مقداری از آنچه می شناسم مانده است
گلوله ای از اینجا عبور کرد ،
بوی خون تا به دینجا میرسد ،
کسی مرد ؟
سرزمینی خاک میشود ، ساخته ها باد میشود
کسی هست ؟
چشمی به سبزی زمین دوخته شده ،
که ، راهی برای زندگی میداند ؟
زمزمه ای آمد : من نمیرم ، خدایا! دگر بد نخواهم بود ،
این کودکی است.
این روزهاهمه چیز در هم پیچیده است
و شاعرانه هایم گویی مرده اند .
فضای زیستنم لبخند است و بی اعتنایی.
ناباوریها درونم طغیان کرده اند.
آخر اینکه
روزهایم سرد و خوبند . تنها ، نگران انسانیتم هستم