زمان مرا با خود میبرد


هنوز مقاومت می کنم برای


به همراه بردن خود قدیم


اما پوسست نو که می روید


قدیم تر ها میریزند


درونم هنوز مقداری از آنچه می شناسم مانده است

 

 

 

 

به راستی آن سالها که نمی نوشتم روحم  مشغول چه کاری بود؟ 

 

 

 

 

.

.

.

.

.

اینجا کمی سرد است

.

.

.

.

اینجا کمی درد است.

گلوله ای از اینجا عبور کرد ،

دیده شد؟

بوی خون تا به دینجا میرسد ،

کسی مرد ؟


سرزمینی خاک میشود ، ساخته ها باد میشود

کسی هست ؟

چشمی به سبزی زمین دوخته شده ،

که ، راهی برای زندگی میداند ؟

زمزمه ای آمد : من نمیرم ، خدایا! دگر بد نخواهم بود ،

این کودکی است.

worry about tears

این روزهاهمه چیز در هم پیچیده است

و شاعرانه هایم گویی مرده اند .

فضای زیستنم لبخند است و بی اعتنایی.

ناباوریها درونم طغیان کرده اند.

آخر اینکه

روزهایم سرد و خوبند . تنها ، نگران انسانیتم هستم