شاید بیایی
دگر مرا باز نیابی
به دیوار ها خیره مشو
ملحفه را بو مکش
دست بر صندلی مکش
بعید میدانم هنگام رفتنم ار خود چیزی برجای گذارم
بعید می دانم.
گلوله ای از اینجا عبور کرد ،
بوی خون تا به دینجا میرسد ،
کسی مرد ؟
سرزمینی خاک میشود ، ساخته ها باد میشود
کسی هست ؟
چشمی به سبزی زمین دوخته شده ،
که ، راهی برای زندگی میداند ؟
زمزمه ای آمد : من نمیرم ، خدایا! دگر بد نخواهم بود ،
این کودکی است.
قلبم سنگین است
اگر اینچنین سخت نبود اگر آغوشت را به یاد داشتم
آنگاه من نیز تو را در میان میگرفتم . برایت ابدیت می آفریدم
افسوس ، اینجا چیز دیگری می بینم ، چیزی که از تو نشان ندارد
گرمی احساس غریبی که درونم به آهستگی جریان داشت متوقف شده است
تنها غریبه گی ات را میبینم .
سرمایم تو را خواهد سوزاند
چشمان نمناکت را از اینجا نیز می بینم، چه سود
دیگر اشکانت بر دستانم نمی غلطد
دستانم را آن دورتر ها می پرستیدم ،
آنها نیز برایم امروز غریبه اند
دستان مرا جا گذاشتی
اینجا که در کنارم هستند ، بسیار نا آشنا می نمایند .
همه چیز را میمیرانم درونم
شاید روزی خود دوباره بیافروزی !
نمیدانم
آن سوی امروز ،چه برایم خواهد بود .