در دنیایی که مردمان رویای خود را به واقعیت مبدل مینمایند

 

                                 وقیحانه واقعیت  زندگیم را رویا کردم

 

                                         رویایی از دست رفته.

 

 

 

درود بر تو که سکون را تاب بر نیاوردی

 بر تو که ایستاده مردی

خاکسترت بهترین هدیه نسیم

بر تنهاترین تنهایان 

 زنان و مردان آزاده بر دستان مثله شده ات

بوسه زنند

 و

چشمهای به دورها دوخته ات

را ستایش ،  که در میان زشت خوییها

تولدانسانیت را دید

غریوت خوش نوا ترین زمزمه

در میان قلبهایمان

تا انتهای ابدیت

درود و بدرود بر تو که با مرگت بار دیگر انسانیت را


آفریدی.

 

 

 

 

سکوت در میانه بلند میشود

کسی آزرده نمی شود

کسی نمی میرد

لبخندی  نیست

تنها سکوت حکم فرمایی میکند

نغمه نیز در نطفه  می میرد

باد نفس حبس میکند

اشکی پنهان میشود

فریادی خاک میگردد

چشمی بسته شد

قلبی مرد

انسان سکوت میشود

سکوت فاجعه میآفریند.

 

 

 دیوانه ای خود را در غم رها میکند

صدای شکستن جام سرخ فام آید

نغمه ای زمزمه شد

کسی فرصتی میخواهد برای بخشیدن

نا امیدی لب پرتگاه

قبل سقوط

فریاد کمکش را بلند میکند

کودکی در فراغ بادبادکش

سخت میگرید

آرزوهای زیبایی با پکی عمیق دود میشود

در این میانه من  به آرامی

خاک میشوم

چشمی همه را دید

و به سکوت راضی میشود.

 

 

 

 

 

 

یک خاله بیشتر تو خانواده  نبود .

 اوایل خیلی جوان بود ، اونقدر جوان که نمیشد بهش گفت خاله

اما خواهرزاده ها که بزرگ شدن خاله هم دیگه کم کم خاله واقعی شد .

خاله زیاد عجیب نبود اما خیلی هم نمیشد گفت نرماله !

حداقل تو چشم  ِ ما .

همه چی باهم بود ، زیبا و هم تنبل هم آروم و هم بد اخلاق

هم شیطون و هم بیقرار ،خیلی کم هواس و بی نهایت باهوش .

یادمه ،  اون سال بچه ها برای تعطیلات اومده بودن  ایران

یه شب که همه جمع بودن خاله خواب آلود رو گیر آوردن و دوربین دیجیتال رو دستش

دادن و گفتن :   عکس بگیر .

 معلوم بود نمیخواد زیر بار بره ، اما صدایی نکرد .

دوربین رو گرفت و بعد از کمی گفت :  حاضر ..

اتفاقی نیفتاد .

خاله با چشمای گرد شده گفت :

اااا چرا فلاش نزد ؟

 دوباره دکمه رو فشار داد .

بچه ها فریاد زدن : خا له چکار میکنی ؟

 لنز دوربین رو جلوی چشمای خودت گرفتی .

 بی هوا  گفت :   می گم چرا تو چشم من نور میزنه!

خواست بخنده

اما چشمش که به  غضب ِ دایی افتاد ، لباش رو برچید .

من دیدم ،  ته دلش به همه ما که حرص میخوردیم ، داشت میخندید .

بلند شد و گفت :

خدا آدم رو ندید بدید نکنه ،

من  دیگه شب به خیر شادیم !

هنوز صدای خند اون شبش از اتاق میآید .