میدونم اگه پیش روانشناش میرفتم چی میگفت !
نمیدونم اصل ماجرا از کجا شروع شد ، امممم نه میدونم
از وقتی که تو سرم افتاد باید یک حیوان نگه دارم ، سگ و گربه که ماما گفت حرفشم
نزن .
و من بعد ار حدود یک سال وقتی ماما مسافرت بود ،
۲همستر آوردم خانه !
هم و استر ، اونقدر احمق بودم که یکشون ماده بود و اونیکی نر .
۶ماه هم تو اولتیماتوم ماما بودم که بده به یکی
به کی؟
بچه دار شدن !
اصلا جالب نیست .
چون در کمال آرامش گذاشتم که پدرشون یکی یکی بچه ها رو بخوره سر آخری دیگه
خیلی دچار رقت قلب شدم
بابا رو از بالکن انداختم داخل حیاط لای رونده های حیاط ، از اون بالا با یک سیب!
هوا سرد بود و...............
دیروز هم بعد از کلی فکرهای مسخره با خونسردی پسرشو انداختم پیش باباش !
و استر رو هم تو پارکی نزدیک خونمون ول کردم ، مجبور بودم والا حیاطمون پر از
همستر میشد .
فکر کنم تو قلبم سرمای آزار دهنده ای جریان داره .
فردا حتما بهش عادت میکنم .